قصه سفیر بریتانیا در دوران ناصری که وقتی برای تحویل گرفتن پست عالی سفارت بریتانیای کبیر – به دوران ملکه ویکتوریا که دوران عظمت شان بود – به تهران رسید تابستان بود و چندان که با کالسکه و محافظان به پایتخت نزدیک شد دانست سفارتیان به ییلاق قلهک رفته اند. راهی اضافه باید می رفتند. به سرکرده محافظان فرمان داد بروند. اسب ها نمی کشیدند و در دروازه شمیران مشکل افتاد در سفر، بیکاران فراوان در کنار دروازه منتظر کار بودند پیشکار در اجرای فرمان مقام سفارت جمعیت را فریاد زد که بیست نفری می خواهد که در ازای پنج ریال نفری کالسکه را بکشند تا قلهک. بیکاران به شوق پول پذیرفتند اما از اولین گردنه های این راه سربالائی کالسکه سنگین را نکشیده از نفس افتادند و شروع کردن به ناسزا گوئی.
سفیر متفرعن پنجره را کنار زد و از پیشکار پرسید چه می گویند این ها که با دست اشارات به او می کنند پاسخ شنید قربان ناراضی هستند و خسته شده اند چیزی نیست. چند دقیقه بعد باز سفیر دریچه را کنار زد و پیشکار را طلبید و گفت به ظاهر ناسزا می گویند و فحش می دهند گفت بله قربان، پرسید از قرار در فحش هایشان لیدی را هم بی نصیب نمی گذارند، پیشکار با شرمساری گفت متاسفانه همین طورست. سفیر پرسید این فحش که می دهند در راه رسیدن ما به مقصد خللی ایجاد می کند پیشکار گفت خیر قربان. سفیر پنجره را بست. بگذار بدهند.
پ.ن 1:نوشته اي كه خوانديد بخشي از مطلب مسعود بهنود با عنوان جنازه ي خونين تاريخ بود.
پ.ن 2:چه شباهت عجيبي هست بين اين آدمايي كه امروز با تغيير گودر(گوگل ريدر) مشغول فحش دادن به لري پيج و آلن گريين(!)هستند با اون آدماهايي كه دويست سال پيش به جناب سفير فحش و فضيحت ميدادند.حالا قهر ميكنن؟حالا همگي ميرن فيسبوك؟كلا سرويس هاي گوگل رو تحريم ميكنن؟خير!بعد از مقاديري هارت و پورت به گوگل پلاس مهاجرت مي نمايند .بلي!