22 August 2011

خاطرات من و جوجه طلايي!

وقتي بچه بودم خونه مون يه حياط بزرگ داشت دو تا باغچه بزرگ با يه درخت بزرگ گلابي وسطش درخت انگور نداشتيم اما انگوراي همسايه روي ديوار ما بود هنو قدم دو متر نشده بود !نميشد انگور بكنم ته حياط داييم برامون يه قفس بزرگ توري ساخته بود يه آلونك هم بود كه بجاي انباري استفاده ميشد پر آشغال و خرت پرت اول با يه خروس پر حنايي و چند تا مرغ سفيد چاق و چله شروع شد خروس پرحنايي قرباني اشتباه مهلك نوك زدن به چش آبجيم شد و مرغاي چاق و چله هم قرباني خوشمزه بودن خروس پرحنايي وقتي رفته بود لاي پلو! بعد نوبت چن تا مرغ لاغر مردني ريقو بود كه علاقه خاصي به تخم گذاشتن در غير قابل دسترس ترين سوراخ سمبه هاي حياط داشتن وپيدا كردن تخماشون من ياد يه بازي كه تو مهد ميكرديم مينداخت هر چي به محل اختفاي تخما نزديك تر ميشدي صداي قدقد شون بلندتر ميشد خب اينا قرباني هيچ اشتباه خاصي نشدن چون اصولا قرباني شدن بعضيا هيچ بهانه خاصي لازم نداره خلاصه... اما كيس مورد علاقه من جوجه ها بودن كوچولو كركي زرد طلايي جيك جيكو !هيچ نظري ندارم كه چرا اينقد زياد اما چل تا جوجه ي طلايي كوچيك كركي كه همه جا دنبالم ميومدن لابد فك ميكردن مامانشونم بگذريم ازون چنتايي كه وقتي همين جور بيخيال تو حياط ميدويديم اومده بودن زير پام و يكيشون كه قرباني خشونت كور يه كلاغ زشت كه كله جوجه طلاييم كنده بود بدون اينكه حتي قصد خوردنش داشته باشه و بيچاره اون گربه سياهه كه قرباني انتقام كور مامان از كلاغ سياه زشت با غذاي مسموم شد ميدوني اشتباهي مردن خيلي غمگينه تاوان اشتباه بقيه رو دادن .اينكه سر بقيه جوجه طلايي ها چي اومد و من با ديدن بدن بي سر جوجو چه شاهكاري كردم و بعدش چه بلايي سرم اومد خودش يه خاطره جداگانه اس كه در برنامه بعدي به آن ميپردازيم!


ادامه دارد...

No comments: