23 August 2011

عزيمت جوجه طلايي به جهنم !

بعله گفتم كه كلاغ سياه زشت سر از تن جوجه طلايي جدا كرده بود و گربه سياه نگون بخت اشتباهي مرده بود!(پست قبليم بخونين) خلاصه مامانم بهم گفت تو اين كار رو كردي؟با انگشت به بدن بي سر جوجه طلايي اشاره كرد من گفتم :من؟نخيرم !از اول اينجوري بود!خب يه پس گردني و چن تا ويشكون و مقداري لفظ پدسگ نسيبم شد مامانم تو از اول تو ويشكون گرفتن استاد بود !اون موقعا تقريبا مطمئن بودم عمدا به جاي شلوار شلوارك پام ميكنه تا راحت تر ويشكون بگيره !من كه عر ام به آسمون بود و از اثبات بيگناهيم نا اميد شده بودم اصرار داشتم كه اصن اينجوري خوشگل تره!باري به هر جهت نميدونم كي بهش گفته بود كار كار كلاغه شب اش در مورد جوجه يه ديالوگ بسيار جذاب با بابايي داشتم كه بيشترش يادم نمياد اما بچه ها تو يه سني خيلي سوال ميپرسن خيلي خيلي زياد! و من دقيقا توي همون برحه زماني بسر ميبردم!سوالايي مث اين چيه؟اين گنجشگه پسرم!چرا؟!...خب مامان معمولا سگ محل ميكرد يا شايد چش غره ميرف كه براي قانع شدنم كافي بود اما پدر بيچاره تمام سعي اش بكار ميبست تا بچه اش جواب سوالاش بگيره اونشب بعد كلي سوال بي ربط گفتم بابا جونم وختي سر جوجه طلايي گم بشه چي ميشه اونوخ؟ميميره پسرم!وقتي مرد چي ميشه؟در اين لحظه مادر عزيزتر از جانم وارد عمل شده نه گذاشت و نه برداشت گفت:يه راس و بدون فوت وقت ميره تو جهنم!در اين لحظه بابا و مامان بخاطر اين جواب جامع و مانع دعواشون شده بود كه اين چه طرز جواب دادن به بچه اس و اينا !اما من فك ميكردم جهنم احتمالا يه چيز بي تربيتي باشه فردا صبح آفتاب نزده وقتي همه خواب بودن بيدار شدم بدون كمك مامان رفتم جيش كردم!آخه اون موقع ها بعد از اينكه تو توالت شاكار ميردم صدام مينداختم ته گلو ام و با يه لحن سوزناكي داد ميكشيدم كه مامان بيييا !اما اون روز نميخواستم كسي بيدار شه مخصوصا مادر عزيزتر ازجان !خيلي بي سرصدا رفتم سر وقت جوجه ها هنو خواب بودن ميخواستم پروسه رفتن به جهنمو ببينم اولي رو گرفتم محكم سرش كشيدم دستام پر خون جوجه شدن خونش گرم بود فهليدم اگه لباسام خوني بشن توي دردسر جدي ميوفتم از انباري اومدم بيرون دستام شستم لباسام درآوردم لخت مار زاد برگشتم سروقت جوجه طلايي هادر كمال خونسردي مث يه قاتل حرفه اي!مصمم بودم ببينم جوجه طلاييا چطوري ميرن جهنم !خون جوجه بدبخ همه جا ريخته بود خودشم فقط پاهاش تكون ميخورد با يه جوجه جديد امتحان كردم ولي هيچ اتفاقي نيوفتاد جوجه طلاييا هيچ جا نميرفتن !حتي از جاشون تكونم نميخوردن چه برسه به جهنم!تعداد دقيقشون يادم نيس اما بعد جوجه ي دهم يا پونزدم كاملا مهارت كندن سر با يك حركت سريع و يكضرب رو بدست آورده بودم!تصور جوجه هاي در حال جون دادن خون پاشيده به همه جا و سر و صورت خوني يه بچه پن ساله رو بكنين حتي كيل بيل تارانتينو هم جلوش كم مياره !بدون هيچ تصوري از مرگ و زندگي فقط ميخواستم عزيمت جوجه طلاييا به جهنمو ببينم !القصه ! تا جوجه ي آخر ادامه دادم وقتي مطمئن شدم هيچ كدومشون قصد رفتن به هيچ جايي از جمله جهنمو ندارن اومدم بيرون در كمال خونسردي دست و پام شستم وايسادم تو آفتاب تا خشك شدم لباسام پوشيدم مامان هنو خواب بود با خاطري آسوده كنارش خوابيدم طبيعتا تو بدترين كابوسهاشون نميديدن كه كار من باشه!سوء قصد نافرجام به جان كلاغ سيان زشت هم براي همين انجام شد و گربه سياه هم جونش سر همين گذاشت تا اينكه چند هفته بعد در كمال خونسردي بدون هيچ احساس ندامتي داستان شكست خوردن آزمايش فرستادن جوجه به جهنمو براشون تعريف كردم قيافه هاشون ديدني بود !خب نتيجه ؟نتيجه سي ساعت روانكاوي توسط يه دكتر روانپزشك كه مطمئنم مشكلات خودش جدي تر از مشكل من بود
حالا اينكه توي اون سي جلسه چي شد و چه ديالوگي برقرار بود خودش يه داستان ديگس !


ادامه دارد...

No comments: